شب چقدر بیدار است
گیج ومبهم ، سرد و تاریک
فرو رفته به خود
باز مانده از آن منبع نور
وا مانده در این صحنه ی درد
برق امید به سوسویی از آن دور مبدل شده است
شاید این هم سرابی است که از فرط جنون آمده است
چشمهایم به دنبال کسی می گردد
و در این تاریکی
رنگ خود باخته همسو شده با پهنه ی شب
سحر این ظلمت بیدار چنان چیره بر اعماق وجود
که بجز زمزمه ای مبهم و هشیار
بجزحس غریبی
که نمی دانم چیست یا نمی دانم کیست
و بجز یاد طلوع
نیست دارایی من
همچنان منتظر و بیتابم
شاید
قبل از آنکه بسپارم خود را به چنگال شکست
نور مهتاب سرازیر شود از جبهه ی صبح
و رهایم کند از هجمه ی سرد
تو بدان ای تکرار سحر نزدیک است
من هنوز بیدارم
روی پاهای خودم ، گوش به نجوای امید
تکیه بر یاد طلوع
همچنان منتظر و بیدارم